Info@salehoun.org

داستان این هفته:

شب سرد زمستونی

نویسنده: خانم سعدآبادی

 شب سرد زمستونی داستان هفته موسسه خیریه صالحون آران و بیدگل

امشب زودتر از همیشه از خونه مادر میایم بیرون، خیلی زوده که تو این شبای بلند زمستونی بری خونه

یه حسی میگه حالا وقتش نیس

وقتی مجید میگه میخواین بریم دور بزنیم ذوق میکنم شبیه بچه هایی که قراره باباشون ببرتشون پارک تازه بعدش پیتزا هم بخورن.

با سر تایید میکنم که بریم وصدای ضبط رو زیاد میکنم چرا که دورهمی بدون آهنگ مگه میشه؟؟

 

مسیری رو میریم که تا حدودی ترافیک داره.

اینجور مواقع طبق معمول سی تی اسکن من فعاله و نگاهم به آدمایی که بیرون هستند.

همیشه اینجوری بودم حتی زمانی که تو مسافت های طولانی رو با اتوبوس می رفتم ونگاهم به جاده و ماشین ها بود وآدم هایی که هر کدوم تو دنیای خودشون سیر می کردن.

 نگاهم به ایستگاه اتوبوس بی حفاظی ست که خانمی تنها نشسته واز شدت سرما هر چند ثانیه پاش رو به زمین میزنه ومنتظره.

 

نگاهم به پدر و پسریه که تو این سرما که کم کم نم بارونی هم به شیشه میخوره با گونی به دوش، در حال جمع کردن ضایعات هستند و تیزبینی رو میشه تو چشمای پدر دید هرچند دستای پینه بسته اش حرف دیگری می زنند.

 

یا پیرزنی سرم به دست و تنها که از ترس ماشین ها چند بار میاد جلو بعد پشیمون میشه و محکم چادرش رو به دندون گرفته،

حتی وقتی ما اجازه میدیم بره، بازم دو به شکٰ و من به این فکر میکنم چرا باید تنها باشه با این حالش پس بچه هاش کجان؟

یعنی هیچ کس رو نداره؟

 

و یا موتور سواری که دوتا بچه ش جلو نشسته و خانمش با یه بچه زیر چادر با سرعت تمام میرن که زودتر فرار کنن از سرما.

 

اینجور وقتا عذاب وجدان می گیری که تو راحت تو ماشین لم دادی و یه عده...

 

تنها کاری که میتونی بکنی دعا کنی اونا هم بتونن ماشین داشته باشند و فوق وجودیش یه آیت الکرسی حوالش کنی.

 

از موتور سواری که  لامپ عقبش سوخته و تو تاریکی اصن پیدا نیس و مجید اونو اسکورت میکنه تا به مسیر روشنی برسه.

از دختر بچه ای که کنار مغازه میوه فروشی ایستاده ودلش میوه میخواد ومحکم چادر مادرش رو میکشه که نره و براش میوه بخره.

به پسر چهار پنج ساله ای که کنار مغازه اسباب بازی گریه میکنه و دلش یه توپ چهل تیکه میخواد.

 

اینجور وقتا به این فکر میکنی که چرا یه مملکت غنی باید این همه بدبخت داشته باشه ...

 

اصلا پشیمون بشی که چرا دور زدی

 

...

نمیخوام روضه بخونم اما آدم دلش میگیره وقتی آدمی  ماهیانه سیزده میلیون هزینه ی بیماریش میکنه و فقط تو ایران دو نفر مبتلا هستند بهش،

 

خانم بارداری که میاد میگه من هیچی تو خونم نیس و فقط چای داریم که بخوریم.

 

مردی که با تمام غرورش میاد گریه میکنه و از بی پولی و سرافکندگی جلو خانوادش میگه.

 

دختری که حتی یه قلم جهیزیه نداره و پشیمونه که چرا ازدواج کرده...

 

مادری که  تو این سرما چیزی نداره تن بچش بکنه و همه ی سردی دنیا رو تو چشم بچه میتونی ببینی.

زنی که هنوز یه دونه ماشین لباسشویی نداره و از ناراحتی قلبی رنج میبره والتماس میکنه نمیشه یه ماشین لباسشویی دست دوم عادی براش گیر بیاریم و من به این فکر میکنم که بعضیا چقدر قانع اند واین آرزوشون برای یه عده چقدر سطحی و خنده داره.

برای کسی که پول تو جیبی ش ممکنه کمِ کم یه تومن باشه این حرفا خنده داره

اما فقر ونداری بیداد میکنه ....

 

این مواقع دوست داری ثروتمند ترین آدم باشی تا هیچ فقیری نباشه...

 

دوستان!! تو رو خدا تو این شبای سرد زمستونی به خواب زمستونی نریم.

 

سی تی اسکن ها رو خاموش نکنیم...

دپارتمان توانمندسازی و توسعه صالحون

مرکز درمانی موسی بن جعفر-دندانپزشکی-آمبولانس-آزمایشگاه موزه علوم و فنون شهرستان آران و بیدگل مددکاری و حمایتی

دپارتمان توانمندسازی و توسعه-پژوهش

     
مرکز درمانی موزه خیریه و مددکاری ترویج مشاوره آموزش پژوهش