Info@salehoun.org

داستان این هفته:

نامه ای به خدا

نویسنده: خانم سعدآبادی

 نامه ای به خدا داستان هفته موسسه خیریه صالحون

 

مادر روی دار قالی نشسته و گاهی وقتا هم با خودش حرف میزنه و میگه «نه تا آخر ماه که نمیشه اینجوری سر کرد»

دوباره میاد پایین یه نیگا به غذای روی گاز میکنه و باز دوباره روی دار قالی ...

 

من و دوتا برادرام تازه از مدرسه اومدیم و خودمون رو کنار بخاری گرم می کنیم و منتظر غذا.

از وقتی پدرم رفت زیر آوار بدبختیمون چند برابر آوار شد سرمون. یه وقتایی آدم تو زندگی درجا میزنه زندگی نمی کنه...

اما مادرم با همه ی سختی و جون کندن زندگی رو چرخوند.

 

گاهی هفته ها گوشت نداشتیم اما روحیه  مادر ما رو مرد بار آورده بود. اصلا لب به شکایت باز نمی کردیم.

صورت مادر از زمونه سیلی می خورد و صدای سیلی خوردنش به گوش ما هم می رسید...

حتی گاهی که خونه ی همسایه می رفتم و اصرار که فلان میوه رو بخور؛ می گفتم نه ممنون تازه خوردم.

میوه ای که شاید هفته ها نخورده بودم اما وقتی اصرار می کرد وخودش میذاشت تو دستم، باز نمی خوردم و می آوردم خونه

تا با بقیه هم تقسیم کنم ...

این شادی های نصفه نیمه رو دوست داشتم.

چند روزی بود که کفش هام سوراخ شده بود و تو روزای بارونی بدتر هم می شد. گاهی نایلون میذاشتم اما فایده نداشت.

روم هم نمیشد که تو این اوضاع به مادرم بگم کفش ندارم. وقتی خودش رو می دیدم و دست های پینه بسته تو اوج جوونیش رو می دیدم ...

من خیلی زودتر از همه ی بچه ها بینا شدم. چیزایی دیدم و شنیدم که خیلی ها هنوز ندیدن.

اشک های یواشکی مادر، زمزمه های شبانه ی مادر و ...

هر موقع میخواستم برم پای تخته سریع کفشم رو با بغل دستیم عوض می کردم. تنها کسی بود که باهاش راحت بودم.

هوامو داشت منم تو درسا هواشو داشتم.

دم دمای عید که  میشد بیشتر دلم می گرفت.

از اینکه همه تو حال و هوای عید و عید دیدنی و لباس جدید بودند و ما فقط باید به همه می گفتیم مبارکه چقدر قشنگه.

یادمه حتی منتظر یه نفر بودم که برام یه کفش قرمز رنگ بیاره شبیه همون کفشی که تو اون کفش فروشی سر خیابون مدرسه دیده بودم.

الان از اون روزها سال ها میگذره، من الان معلم مدرسه ای هستم گاهی بچه هایی رو می بینم که دم پایی به پا دارند و حتی مدیر مدرسه هم دیگه ایرادی نمیگیره.

امسال تصمیم گرفتم برنامه ای راه بندازم.

 

برگزاری مسابقه ای با نام «نامه ای به خدا»

 هرچند اول بعضیا گفتن این سوژه ها تکراریه.

اما من دوس داشتم ببینم بچه های هم سن اون دورانِ من از خدای خودشون چی میخوان.

 

یه هفته ای مهلت داده بودیم به همشون و این تازه شروع کار من بود...

 

 قسمت پایانی داستان دوشنبه هفته آینده

 

دپارتمان توانمندسازی و توسعه صالحون

مرکز درمانی موسی بن جعفر-دندانپزشکی-آمبولانس-آزمایشگاه موزه علوم و فنون شهرستان آران و بیدگل مددکاری و حمایتی

دپارتمان توانمندسازی و توسعه-پژوهش

     
مرکز درمانی موزه خیریه و مددکاری ترویج مشاوره آموزش پژوهش