Info@salehoun.org

داستان این هفته:

سراب عشق (قسمت پایانی)

نویسنده: خانم سعدآبادی

سراب عشق

 و قسمت پایانی داستان را در ادامه می خوانیم...

.

.

.

گفت کاریت ندارم بابا، این بچه بازیا چیه درآوردی؟

اما من دیگه احساس خطر می کردم و خودم رو به در ماشین چسبونده بودم و گفتم از این شوخی ها نکن.

و گفتم تا با هم ازدواج نکردیم از این خبرا نیست اصن بیا برگردیم.

خندید گفت حالا کوووو تا ازدواج! من نه سربازی رفتم، نه کار درست درمون دارم، حالا بیا خوش باشیم تا بعد.

بابت هر جمله ای که می گفت بیشتر می ترسیدم و به آبروی خودم و خانواده ام فکر می کردم به پدری که هم منو میکشه هم مادرم رو.

خدایا ...

 

یهو تو یه فرعی پیچید و دو نفر دختر پسرِ دیگه هم سوار کرد. شروع کردن به خوش و بش کردن. وقتی دختره با حمید دست داد؛ بهم گفت نیما و دوستش نرگس هستن، فهمیدم اینا این چیزا حالیشون نیس.

واقعا دلخور شده بودم از خودم از اینکه اینقدر راحت خودم رو در دسترس بقیه گذاشته بودم که با نگاه های هرزه شون منو بخرن.

کالایی که هر لحظه ممکن بود دست خورده بشه...

 من فقط تشنه محبت بودم و هر لحظه تشنه تر می شدم. اما این واقعا سراب بود. نزدیک یه خونه بزرگ نگه داشت همه پیاده شدند غیر از من...

گفتم تو به من دروغ گفتی من پیاده نمیشم. بخوای هم زور بگی جیغ میکشم همه بریزن بیرون...

دیگه همه چیو باخته بودم واسه همین با ترس تهدید می کردم و می گفتم زنگ می زنم پلیس. صدام بالاتر رفت. دوستاش بهش گفتن بابا، صد بار نگفتیم یه دختره درست درمون بیار. اینا چیه هربار میاری اَه...

با گفتن "هربار" دیگه نابود شدم وقتی من با همه ی وجود و پاک دوسش داشتم. ولی اون سر دخترها معامله میکرد.

الان شرافتم در خطر بود و رفتن به اونجا یعنی تا ابد حسرت و پشیمونی...

مونده بودم فرار کنم کجا برم؟ اصن اینجا کجا بود؟ دوباره با زبون چرم و نرمش خواست منو ببره تو خونه اما من با همه ی وحشتم نگاهم به جاده بود تا اینکه یه اتوبوس رو دیدم و خودم رو به سمت جاده رسوندم. هرچند حمید طوریکه جلب توجه نکنه دنبالم میومد و گاهی با خشم و عصبانیت میگفت «مریم برگردد پدرتو درمیارم»

اتوبوس نگه داشت و با هزار ترس و لرز نشستم و فقط چشمام رو بستم و خدا رو صد هزار مرتبه شکر کردم که شرافتم رو باد نبرد.

و آروم آروم گریه کردم و رفتم امامزاده شهر تا زمان تعطیل شدن مدارس، و همش به اون لحظه فکر می کردم و با هر بار یادآروی اون صحنه، اشک از چشام جاری می شد و...

وقتی رسیدم خونه، خونه ای که همیشه بدم میومد ازش حالا شده بود پناهگاه من، خیره به مادرم نگاه می کردم حتی وقتی گفت چه مرگته؟ این چه رنگیه به صورت داری؟ فقط نگاش کردم چون هر لحظه ممکن بود باز بزنم زیر گریه.

کاش از همین خونه لعنتی سیراب محبت میشدم که دنبال محبت تو کوچه و خیابون نگردم که بخوام بهایی گزاف پرداخت کنم...

از اون قضیه چند روز میگذره چند بار دیگه تماس گرفت اما دیگه جواب ندادم، ضربه روحی که خوردم اونقدر عمیقه که دیگه به سایه خودمم اعتماد ندارم ...

امروز یه مشاور ازموسسه خیریه اومده بود مدرسه و از پیامده ای روابط با جنس مخالف وسراب این روابط می گفت.

واژه به واژه ش رو حس میکردم بعد از تموم شدن سخنرانیش رفتم پیشش، پر از بغضم باید خود رو خالی کنم ...

دپارتمان توانمندسازی و توسعه صالحون

مرکز درمانی موسی بن جعفر-دندانپزشکی-آمبولانس-آزمایشگاه موزه علوم و فنون شهرستان آران و بیدگل مددکاری و حمایتی

دپارتمان توانمندسازی و توسعه-پژوهش

     
مرکز درمانی موزه خیریه و مددکاری ترویج مشاوره آموزش پژوهش