Info@salehoun.org

داستان این هفته:

سراب عشق

نویسنده: خانم سعدآبادی

سراب عشق

روزها همینطور میگذشت و من بیشتر به حمید وابسته میشدم طوریکه دست به کتاب و دفتر هم نمیزدم.

یعنی دستم بود ولی فکرم یه جا دیگه، اینقدر رویا پردازی که می دیدی روزم شب میشه و شبم روز اما تو واقعیت نیستم.

و هر روز بد تر از دیروز برای فرار از همه ی چیز، همه ی امید و پناهم حمید بود.

پرخاشگر شده بودم حساس شده بودم و به هر بهانه ای میخواستم با حمید باشم.

دفعه اولی که با هم رفتیم بیرون با کلی ترس ولرز همراه بود اینکه خونواده نفهمند، کسی ما رو نبینه.

اما کم کم بهونه پیدا کردم و به بهانه اینکه خونه شلوغه منم کنکور دارم میرم کتابخونه، می پیچوندم ومی رفتم بیرون، جسور شده بودم.

گاهی دلم برای مادرم میسوخت وعذاب وجدان میگرفتم که دارم دروغ میگم اما خودم رو گول می زدم.

اون دو سه ساعتی که با هم بودیم میخندیدم درد ودل می کردم و بعد بدو بدو میومدم خونه.

تازه خونه که می رسیدم حالا همه ی آنچه که بینمون رخ داده بود رو برای خودم مرور می کردم و ذوق می کردم. خودم رو خوشبخت ترین آدم می دونستم.

و گاهی به این فکر می کردم که اگه پدرم بفهمه تیکه بزرگه گوشمه. چون میدونستم که دارم با اینکار با جون خودم بازی می کنم.

دوستام اینقدر با پدرشون صمیمی بودن  که نگو، ولی من جرات نداشتم تو چشاشم نگاه کنم همیشه ازش فرار کردم.

ساعت نه شب بود که پیام داد بیا فردا بریم یه سفر کوتاه طرف ظهر برت می گردونم و من به این فکر میکردم که چجوری مدرسه رو بپیچونم و نرم. حتی یه لحظه هم فکر نکردم یا اصن نپرسیدم کجا؟

شده بودم غلام حلقه به گوش هرچی می گفت قبول می کردم راضی می شدم. فردا شال آبی رنگی که خودش برام خریده بود.

تو کیف گذاشتم و زودتر ازهمیشه رفتم مدرسه یادمه چقدر ذوق کرده بودم که  کادو بهم داده چون تا حالا کادویی از کسی نگرفته بودم.

تو خونه ی ما هم کادو دادن وگرفتن رسم نیس چه با بهونه چه بی بهونه.

تو یه کوچه فرعی ایستادم که با یه ماشین پراید نقره ای رنگ اومد جلوم، ذوق کرده بودم و گفتم این کجا بوده؟

تو ماشین نشستم و گفت برای دوستشه دوسه ساعتی ازش قرض گرفتم تا با هم خوش بگذرونیم بعد بهش میدم.

صدای ضبط اونقدر زیاد بود که نمی فهمیدم چی میگه.

تا اینکه وقتی نگاهم به بیرون بود، دیدم دستم رو گرفت قلبم هری ریخت، برای اولین بار احساس ترس کردم.

حتی از نگاه کردنش، حالت عادی نداشت زود دستم رو کشیدم وشبیه همه ی وقتایی که ناخودآگاه دستم به نامحرم خورد با لباسم پاک کردم.

و وقتی دوباره با عشوه صدام زد مریم نگام کن؛ بیشتر ترسیدم اما دیگه نمی تونستم کاری بکنم وسط بیابون بودم وهمین طور قلبم مثه گنجشک میزد.

قسمت پایانی داستان، دوشنبه هفته آینده...

دپارتمان توانمندسازی و توسعه صالحون

مرکز درمانی موسی بن جعفر-دندانپزشکی-آمبولانس-آزمایشگاه موزه علوم و فنون شهرستان آران و بیدگل مددکاری و حمایتی

دپارتمان توانمندسازی و توسعه-پژوهش

     
مرکز درمانی موزه خیریه و مددکاری ترویج مشاوره آموزش پژوهش