Info@salehoun.org

میاد روزای خوب... (قسمت سوم)

 نویسنده: خانم سعدآبادی

میاد روزای خوب...

بچه ها با کیک و کادو و جیغ و فریاد اومدن تو اتاق و با گفتن تولدت مبارک منو غافلگیر کردن اصلا فکرشو نمی کردم.

بچه ها گفتن خب دیوونه روی کارت دانشجوییت هس، سوپرایز عجیبی بود.

راستش بیش از اینکه خوشحال بشم استرس گرفته بودم. شبیه همه ی مواردی که کسی چیزی برامون میاورد و مادر میگفت "اینا قاشق قرضیِ، دوباره باید پس داد."

مریم واسم یه خرس گنده آورده بود  چیزی که حتی تو بچگی هم نداشتم و حالا با دیدنش بیشتر تعجب کرده بودم.

نرگس واسم یه کیف پول چرم آبی رنگ خریده بود که تو دلم می گفتم این کیف هیچ وقت رنگ پول رو نخواهد دید.

اما ریحانه واسم علاوه بر گل، کتاب اکسفورد رو خریده بود که چون من نداشتم بخرم گاهی از اون امانت می گرفتم.

این هدیه واقعا به دلم نشست ...

زندگی گاهی میتونه همین دلخوشی های چند دقیقه باشه. اینجور وقتاست که باید بیخیال بشینی و به خودت بگی فردا هم میشه غصه خورد. اون شب برفی از همون دلخوشی های چند ساعتی بود.

فردای اون روز زودتر بیدار شدم که برم دانشگاه. آخه ثبت نام می کردن واسه کار دانشجویی و من کلی منتظر اومدن چهارشنبه بودم.

تو مسیر رفتن بودم که یهو بین راه خانمی رو دیدم که بدجور خس خس می کرد اول گفتم بیخیال این همه ما نیکی کردیم و در دجله انداختیم دریغ از یه بار نتیجه دادن.

اما چهره اون خانم منو یاد مادرم مینداخت و باعث شد برگردم و بپرسم مشکلتون چیه؟

اونقدر حالش خراب بود که نمی تونست حرف بزنه سریع دربست گرفتم، کاری که هیچ وقت نکرده بودم و همیشه سعی می کردم یا پیاده برم یا با اتوبوس.

به نزدیک ترین بیمارستان رفتیم و سریع دم ودستگاه آوردن و من هاج و واج داشتم نگاه میکردم. وقتی پرستار گفت مشکلشون چیه من مونده بودم و گفتم تو خیابون دیدمش همین!!

تا اینکه تو وسایلش شماره تماس بود و زنگ زدن بعد از یه ساعت چند نفر اومده بودن و گفتن تنگی نفس و ناراحتی قلبی داره.

پرستار گفت خدا رو شکر زود بهش رسیدگی شده و خطر رفع شده. اگه این خانم نبود ممکن بود خیلی اتفاق های بدتری واسشون بیفته، اون لحظه اینقدر خوشحال بودم و خودم رو فرشته نجات میدونستم که اصلا بیخیال کار دانشجویی شدم.

بیشتر از این جایز نبود من بمونم و ساعت دو هم کلاس داشتم زود باید میرفتم.

داشتم میرفتم که دختر و پسرش اومدن جلو و کلی تشکر کردن و من یه بند می گفتم کاری نکردم مثه مادر خودم میمونن با اجازه من باید برم دانشگاه.

دعوت کردن برم خونشون که قبول نکردم اما به اصرار شماره منو گرفتن و همچنین شمارشون رو دادن بهم که با هم در ارتباط باشیم، اولین کاری که کردم تماس گرفتم به مادرم و قهرمان بازی هامو شرح دادم. اصولا همیشه اینجوری بود که تقی به توقی میخورد زنگ میزدم مادرم و با آب وتاب واسش تعریف می کردم. برای رفتن به خونشون اجازه گرفتم که مادر گفت اگه آدمای خوبی هستند و می شناسی اشکال نداره اما ظهر برو نه شب.

یه روز جمعه دعوت شدم خونشون، البته اومدن دم خوابگاه دنبالم وقتی ماشین گرون قیمتشون رو دیدم، کف کرده بودم از این همه خر پولی. اما بعد به خودم گفتم زشته بابا بی جنبه بازی درنیار، اما وقتی وارد خونشون شدم تازه بیشتر هیجان زده شدم. این خونه هزار برابر شیک تر از خونه ی دوستم بود که می رفتم واسه کنکور بخونیم، بعد یهو یاد خونه گچ و خاکی خودمون افتادم و به خودم میگفتم اینا زندگی میکنن یا ما، ما بیشتر بهش میاد درجا بزنیم تا زندگی.

اما آدمای مهربونی بودن. سر سفره چند مدل غذا بود که دلم واسه بچه های خوابگاه می سوخت که الان باید ماکارونی فقط بخورن.

که همین خنده من سر سفره باعث شد لو بدم که الان دلم واسه بچه های خوابگاه میسوزه و اونا هم خندیدن ...

بعد از صرف غذا خواستم بلند شم برای شستن ظرفا که با یه لبخند ملیح گفت ماشین خودش میشوره.

و به خودم گفتم بشین سرجات.

بعد از آوردن شیرینی و میوه و کلی تنقلات دوباره بحث قهرمان بازی ما گل کرد و دوباره کلی تعریف و تمجید.

این بار مادر گفت دخترم تو نبودی من شاید الان اینجا نبودم خدا تو رو رسوند.

من فقط لبخند میزدم و تنها گفتم کار خدا بوده من صبح زودتر بلند شدم که برم واسه ثبت نام کار دانشجویی که شما رو دیدم.

که یهو همه گفتن ای وای پس کار رو هم از دست دادین. منم با لبخند گفتم اشکال نداره در عوض با شما خانواده محترم آشنا شدم.

یهو دخترش گفت ما توموسسه مون نیاز به یه نفر داریم که اگه شما بیاین عالی میشه اصلا سرویس رفت و برگشتت هم با ما.

خیلی دور نیس تازه میتونی روزایی که امتحان داری مرخصی بگیری. این آخر خوش شانسی من بود بدون اینکه بپرسم چیکار میکنن کفتم باشه قبول، که این سریع جواب دادنم باعث خنده همه شده بود طرفای عصر با کلی تنقلات ومیوه که بهم دادن اومدم خوابگاه و بچه ها رو تو خوردن و شاد بودنم سهیم کردم. تمام مدت به فردا و کار فردا فکر می کردم یه موسسه خیریه بود با کلی دم و دستگاه.

وقتی گفتن بفرمایید اینم اتاق شما داشتم بال در میاوردم کار من نوشتن بود که گاهی هم میشد نیام و ایمیل کنم.

وقتی اولین حقوق رو دیدم از تعجب شاخ درآورده بودم این همه پول واسه منی که گاهی هم سر کار نمی رفتم زیادی بود.

وقتی زنگ زدم اشتباه نشده؟ زیادیه، خندیدن و گفتن در قبال کمک شما هیچی نیس، اون روز من خوشحال ترین آدم روی زمین بودم.  و دوس داشتم همه  مثه من شاد باشن برای پنج شنبه رفتم خونه و دوس داشتم خوشحالیم رو همه ببینن خصوصا مادرم

از کارم گفتم و اینکه امشب همه مهمون من هستند همه ظهر رفتیم یه رستورانی که همیشه دوس داشتم  یه بارم شده اونجا باشم.

هر چند مادرم گفت اینجا گرونه بابا، ولی من گوش به هیچ حرفی نمیدادم فقط خوشحالی اونا رو میخواستم.

وقتی غذا خوردنشون رو میدیدم. اینکه این بار مادرم نمیگه سیرم شما بخورین این حالم رو خوب می کرد.

بعد از گشت و گذار رفتیم بازار وتو اون سرما بستنی که مادرم خیلی وقتا قولش رو داده بود خریدم.

خوشمزه ترین بستنی در اون زمستون بود. سرد شدیم اما پر از محبت بودیم.

شاد کردن آدما میتونه همین ریزه کاری ها باشه که تا ابد تو ذهن بمونه.

 

دپارتمان توانمندسازی و توسعه صالحون

مرکز درمانی موسی بن جعفر-دندانپزشکی-آمبولانس-آزمایشگاه موزه علوم و فنون شهرستان آران و بیدگل مددکاری و حمایتی

دپارتمان توانمندسازی و توسعه-پژوهش

     
مرکز درمانی موزه خیریه و مددکاری ترویج مشاوره آموزش پژوهش